تبیان، دستیار زندگی
هر شب دو ساعت قبل از اذان صبح برای نماز شب بیدار می شد. معمولا نماز شبش رو در مسجد مدرسه می خواند . یك اوركت معمولی و خاكی تنش می كرد و كلاهش رو هم می گذاشت تا مثلا شناسایی نشه ! اما جالب این بود كه همه می شناختنش !!!!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آقای بهجت و طلبه صفر کیلومتر
نماز شب

اگه قسمت اول را نخواندی اینجا کلیک کن

فردا صبح با پرس و جو از بچه ها فهميدم كه اسم اين پسره قدرته ، قدرت اله امير خاني ! " قدرت خدا رو بنازم چه موجوداتي خلق كرده ! " خلاصه اين اولين برخورد من با قدرت الله بود . برخوردي كه باعث شد اصلا ازش خوشم نياد ! اما چند ماه كه از اين جريان گذشت ، كم كم باهاش اشنا شدم . يعني او خودش را به زور  با من اشنا كرد! بعد از ان جريان هر وقت مرا مي ديد اول سلام مي داد و بعد با خنده بي مزه اي كله اش را بالا و پايين مي كرد و مي گفت :" اقا سيد ما چاكرتيم !" همش فكر مي كردم با خنده هايش دارد مسخره ام مي كند. دوست داشتم جواب سلامش را ندهم ، اما نمي شد. بالاخره با ما رفيق شد....

هر شب دو ساعت قبل از اذان صبح براي نماز شب بيدار مي شد. معمولا نماز شبش رو در مسجد مدرسه مي خواند . يك اوركت معمولي و خاكي تنش مي كرد و كلاهش رو هم مي گذاشت تا مثلا شناسايي نشه ! اما جالب اين بود كه همه مي شناختنش !!!!

بعدها فهميدم كه نه بابا، اين پسره مدلش همينطوري هست ، يعني با همه همين جوريه ، زود گرم مي گيره و رفيق مي شه . به قول معروف زود خودموني مي شه . كم كم بيشتر با هم اشنا شديم. 18سال بيشتر نداشت . پشت لبش تازه سبز شده بود ، اما از حق نگذريم خيلي بچه پركاري بود . پركار و معنوي و درس خوان . پارسال شاگرد اول مدرسه شده بود و امسال طلبه سال دوم مدرسه حقاني بود .

هر شب دو ساعت قبل از اذان صبح براي نماز شب بيدار مي شد. معمولا نماز شبش رو در مسجد مدرسه مي خواند . يك اوركت معمولي و خاكي تنش مي كرد و كلاهش رو هم مي گذاشت تا مثلا شناسايي نشه ! اما جالب اين بود كه همه مي شناختنش !!!!

هر كس به شوخي چيزي بهش مي گفت . داوود مي گفت :" نمي دونم چرا وقتي با اين قيافه مي بينمت ياد كارتون رابين هود مي افتم ، وقتي كه تو مسابقه تيراندازي خودشو شكل مرغ درست كرده بود!!!!"

منم به شوخي بهش مي گفتم :" قدرت جان مي دوني با اين استتاري كه شبا مي كني شكل چي مي شي؟"

ـنه شكل چي مي شم ؟

ـ شكل كبكي كه سرش رو كرده زير برف و فكر مي كنه بقيه نمي شنا سنش ! بابا ، تو همين طوري هيكلت تابلو هست ، با اين كلاه و بساطتت ديگه مي شي تابلوي نئون !!!

مي خنديد و مي گفت : جون من راست مي گي ؟ اگه راست مي گي بگو دروغ مي گم !!!!

هميشه چند تا از اين جمله هاي بي سرو ته آماده داشت و اين موقع ها نصيب آدم مي كرد و سر بحث رو كج مي كرد . اما از حق نگذريم كه عجب نمازشب هايي با حالي مي خواند... وقتي به سجده مي رفت ادم اوج زيبايي ارتباط يك بنده مطيع رو پيش مولاي كريمش به چشم مي ديد .

... قدرت بعد از اينكه نماز شبش را مي خواند نزديك يك ساعت مانده به اذان صبح ، نوار مولاي يا مولاي ـ مناجات جضرت امير (ع) ـ را مي گذاشت پشت بلند گوي مسجد . صداي ملايم اين نوار اكثر شبها فضاي داخل مدرسه را ملكوتي مي كرد و علاوه بر آن بچه هايي رو كه براي نماز شب خواب مانده بودند بيدار مي كرد ...بعد از انكه نوار مناجات اميرالمؤمنين رو پشت بلندگو مي گذاشت از مدرسه خارج مي شد و مي رفت نانوايي. با نانوايي كنار حرم قرارداد داشت ، اولين نفر نزديك صد عدد نان مي خريد براي فروشگاه مدرسه ... بر مي گشت به مسجد ، دم دماي اذان صبح شده بود . نماز جماعت را برپا مي كرد . بعد از نماز جماعت هم مسئول برگزاري زيارت عاشورا بود . اگر كسي را پيدا مي كرد كه زيارت عاشورا بخواند كه هيچ و گرنه خودش مي خواند ...

هر مراسمي كه توي مدرسه انجام مي شد سر و كله ي اميرخاني پيدا بود . به قول يكي از بچه ها كنترات كار مي كرد ! شب و نصفه شب و زمستون و تابستونم حاليش نبود!!!

بعد از زيارت عاشورا ، مسئول برگزاري صبحگاه مدرسه هم بود. چند نفر از طلبه ها كه علاقه به ورزش صبحگاهي داشتند دور هم جمع مي شدند و دور حياط مدرسه مي دويدند و نرمش مي كردند . البته نه مثل نرمشهاي معمولي. شرايطي داشتند . في المثل : اميرخاني به عنوان سرگروه هر روز با لباس سراپا بسيجي ، با پوتين و پاچه هاي گرد كرده جلوي صف صبحگاه حا ضر مي شد و با ذكر يا علي ورزش را شروع مي كردند . او ذكر مي گفت و بقيه هم در حال دويدن جواب مي دادند .

ـ امام اول .... ـ علي

ـ فاتح خيبر ... ـ علي

 ـ همسر زهرا...  ـ علي

ـ شير دلاور ... ـ علي

ـ بدست ابن ملجم ... ـ علي

ـ شهيد دين شد ...  ـ علي

و الي اخر . ذكرهاي بسيار زيبايي را با اهنگ خاصي ترتيب داده بودند و پشت سر هم مي گفتند . اين ذكرها حال و هواي خاصي به مدرسه مي داد . مثل مارش عمليات بود.

آخر تمامي اين صبحگاه ها هم معمولا با شوخي و شيطنت همراه بود ... بعضي وقت ها صدا مي زد :" براي سلامتي روح ستارخان و باقرخان صلوات !!! "

بعضي روزها (معولا روزهاي سرد) كه كسي حال دويدن نداشت ... قدرت اله بود و  حوض خالي ! هرچند او انقدر سمج بود كه اين مواقع هم به تنهايي دور حياط مي چرخيد و صبحگاه را برگزار مي كرد.

خودش مي گفت و خودش هم جواب مي داد ...

... بعد از مراسم صبحگاه بايد لباسش را عوض مي كرد و مي رفت تا فروشگاه را باز كند . اخه مسئول فروشگاه هم اون بود ...

الان وقتي به كارهايش فكر مي كنم تعجب مي كنم كه چطور اين همه كار را انجام مي داد ، بدون اينكه خسته شود ! اين هم از قدرت خدا بود !

... هر مراسمي كه توي مدرسه انجام مي شد سر و كله ي اميرخاني پيدا بود . به قول يكي از بچه ها كنترات كار مي كرد ! شب و نصفه شب و زمستون و تابستونم حاليش نبود!!!

ادامه دارد ...

تنظیم برای تبیان حسن رضایی گروه حوزه علمیه


منبع :آخرسر اعلام می گردد