تبیان، دستیار زندگی
آه بلندی کشید. سینه‏ی استخوانی‏اش آهسته بالا و پایین می‏آمد و خس‏خس تیزی از حنجره‏اش بیرون می‏زد. خودش فکر می‏کرد که همه جای بدنش درد می‏کند. یک جای سالم در جسم تکیده و فرتوتش نیست.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غم در نگاه آفتاب
غم در نگاه آفتاب

آه بلندی کشید. سینه‏ی استخوانی‏اش آهسته بالا و پایین می‏آمد و خس‏خس تیزی از حنجره‏اش بیرون می‏زد. خودش فکر می‏کرد که همه جای بدنش درد می‏کند. یک جای سالم در جسم تکیده و فرتوتش نیست. وقتی به پشتی ساده و کهنه‏اش تکیه می‏داد غرق در غم می‏شد و ریزه ریزه به حرف می‏افتاد و دست آخر می‏گفت: «هم‏ فقیرم، هم مریضم، هم نابینا... آه خدایا!»

آن وقت، ناگهان همسرش جلویش زانو می‏زد و دست روی دست می‏گذاشت و به سردی می‏گفت: «باز هم چه می‏گویی مرد! خودت برای خودت درد و غصه می‏تراشی؟ چهار ستون بدنت سالم است. فقط ... فقط چشم نداری که این هم از بد روزگار است. سر سفره‏مان هم اگر فقط تکه نانی داریم، چه غم... این حال و روز بیشتر مردم مکه است!»

عبدالله بن مکتوم، برای یکی دو ساعتی آرام می‏شد. قوّت می‏گرفت. برمی‏خاست و عصا به دست راه می‏افتاد طرف نخلستان کنار خانه‏شان. همسرش می‏گفت: «بگذار یکی از بچه‏ها همراهت بیاید نکند راه را گم کنی!»

اما او بادی به سینه‏ی خود می‏انداخت و با تفاخر می‏گفت: «اگر چشم ندارم؛ اما شامّه‏ام آنقدر قوی است که هر کجا را بخواهم بو بکشم و پیدا کنم».

حالا چند ساعتی می‏شد که از خانه بیرون آمده بود. اول رفت طرف نخلستان، سر چاه ابوطارق؛ کمی نشست و به سر و صورت خود آبی زد. ابوطارق به او مشتی خرما داد و گفت: «نخل‏هایمان امسال بار کمی دارند. شاید از خشکسالی و نازایی ابرهاست!»

عبدالله بعد از آن به دلش افتاد به سراغ پیامبر(صلی الله علیه و اله وسلم) برود. اینجا و آنجا پرس وجو کرد تا بالاخره او را یافت. با شوق دست به دیوار گرفت و به مقابل حضرت، در کنار خانه‏ی کعبه  رسید. صدایش مثل نسیم دلنواز بود. از او مهربان‏تر کسی را نمی‏شناخت. هر بار که عبدالله روبرو می‏شد، با احترام از جا برمی‏خاست دست او را می‏گرفت و کنار خودش می‏نشاند. بعد، از حال و روزش می‏پرسید و غم حرف‏هایش را به جان می‏خرید.

- سلام ای فرستاده‏ی امین خدا!

صدای دلنواز پیامبر(صلی الله علیه و اله وسلم) در جواب او، مثل پرنده‏ای بال گرفت.

- سلام بر تو، خوش‏ آمدی عبدالله بن مکتوم!

عبدالله همه‏ی دردهایش را از یاد برد. گویی جوان شد. چشم‏هایش سو گرفتند و آرزوهایش یکی یکی برآورده شدند.

پا تند کرد و خندید و یکی از دست‏هایش را به سمت جلو گرفت تا نیفتد. دست مهربان پیامبر(صلی الله علیه و اله وسلم) به دست او گره خورد. گرمایش، حس خوبی به عبدالله می‏داد. او را سبک می‏کرد. حسی مثل پرواز، در دشت‏های مکّه!

- عطری که بر پیراهن شماست، به گمانم از جانب خدایت آمده. من در عمرم با کاروان‏های زیادی از شام، ایران و یمن روبه‏رو بوده‏ام و عطرهای زیادی را بوییده‏ام؛ اما این بوی دلپذیر، از عطری عجیب و ناشناخته است!

پیامبر(صلی الله علیه و اله وسلم) مهمان داشت. ثروتمندی با تکبّر رو به روی حضرت نشسته بود. او بزرگ قبیله‏ای در مکه بود و داشت درباره‏ی دین اسلام، از ایشان سوال می‏پرسید.

پیامبر(صلی الله علیه و اله وسلم) عبدالله را کنار او نشاند. مرد ثروتمند که از همان اول ورود او، با اخم نگاهش کرده بود به خودش تکانی داد. هیکل درشت و گوشتالویش جا به جا شد. وقتی عبدالله  نشست، اخم او بیشتر شد. گوی سر و وضع فقیرانه‏ی عبدالله برایش چندش‏آور بود. چهره در هم کشید، زیر لب غر زد و از او فاصله گرفت. عبدالله نفهمید. چهره‏ی پیامبر(صلی الله علیه و اله وسلم) از کار مرد ثروتمند، دگرگون بود. غم با خطوط ریزی، در پیشانی آفتاب گونش پیدا بود.

عبدالله خواست مثل هر روز بگوید: «ای رسول خدا، باز هم آیه‏های زیبایتان را برایم بخوانید که سخت مشتاق شنیدن هستم!»

اما پیامبر(صلی الله علیه و اله وسلم) در سکوت بود، نمی‏خندید و در دلش درد تازه‏ای داشت. ناگهان جبرییل- فرشته‏ی بزرگ خدا- بر زمین بال گستراند. بوی بهشت افشاند و در مکه فرود آمد.

او از سوی خداوند آیاتی تازه برای پیامبر(صلی الله علیه و اله وسلم) آورده بود. آیاتی که خشم خدا را از برخورد مرد ثروتمند با مرد فقیر نشان می‏داد.

مجید ملامحمدی

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

  ************************************

مطالب مرتبط

یک درخت در بهشت

بخشش بزرگ خدا به پیامبر

خداوند تو را خوب و شایسته آفریده است

شهر پیامبر

با قرآن آشنا شویم

سوره‌ی غاشیه (قیامت)

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.