تبیان، دستیار زندگی
این نوشته واقعی است... بچه ها همه با عجله در حال برداشتن وسایلشون بودن. مجید که زودتر از مرتضی پوتین هاش رو پوشیده بود از بیرون چادر داد زد: مرتضی...بدو بابا ماشینا رفتن... چهره مرتضی خیلی نورانی شده بود. مجید به مرتضی نگاه...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من بند پوتین سربازهایم را خودم میبندم


این نوشته واقعی است...

بچه ها همه با عجله در حال برداشتن وسایلشون بودن. مجید که زودتر از مرتضی پوتین هاش رو پوشیده بود از بیرون چادر داد زد: مرتضی...بدو بابا ماشینا رفتن...

چهره مرتضی خیلی نورانی شده بود. مجید به مرتضی نگاهی کرد و ترسی به خاطر از دست دادن مرتضی توی وجودش افتاد...

مرتضی گفت: اومدم...

مرتضی سریع دوید دم در چادر و پوتین هاش رو پاش کرد و مشغول بستن کوله پشتی شد.یهو احساس کرد که کسی جلوی پاش نشسته. نگاه کرد دید یه رزمنده داره بند پوتین هاش رو می بنده...

مرتضی سریع نشست و دست اون مرد رو گرفت و گفت: ااا...نکن برادر ...خودم میبندم شما چرا ؟!!!

مرد سرشو بالا آورد و نگاهی به مرتضی کرد...گرمی نگاه مرد توی صورت مرتضی دوید...

مرد رزمنده به آرامی گفت: من بند پوتین سربازهایم را خودم می بندم...

مرتضی خشکش زد...صدای مرد رزمنده مدام توی گوشش می پچید: بند پوتین سربازهایم...سربازهایم... خودم میبندم....

مرتضی با ضربه محکمی که مجید به پشتش زد به خودش اومد...

مجید گفت: بدو بابا ...رفتن ماشینا...

مجید دست مرتضی رو که هنوز گیج و منگ بود گرفت و دنبال خودش کشید...

با عجله به سمت یکی از ماشین ها ی در حال حرکت دویدند و سریع سوار شدند...

صدای صلوات بچه ها توی فضا پیچیده بود. بوی اسپند مرتضی رو یاد محرم انداخت ...اما هرچی بین بچه نگاه می کرد مرد رزمنده رو نمیدید...

مرتضی رفت و دیگه برنگشت...