تبیان، دستیار زندگی
احساس آمیخته از التهاب و دلشوره در دلم موج می زد و هر لحظه با صدای ممتد و یكنواخت پارازیت بی سیمها كه در سنگر طنین افكن بود بر دامنه این احساس
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لحظه های پر التهاب

قسمت اول :

شهادت

احساس آمیخته از التهاب و دلشوره در دلم موج می زد و هر لحظه با صدای ممتد و یكنواخت پارازیت بی سیمها كه در سنگر طنین افكن بود بر دامنه این احساس افزوده می شد . ساعت حدود 3 بامداد را نشان می داد و تا آ‌غاز عملیات وقت زیادی نداشتیم . دلم می خواست من هم مثل بقیه بچه های مخابرات ، بی سیم بر دوش ، همپای نیروهای گردان به جلو می رفتم اما دست سرنوشت مرا در آن شب به سنگر فرماندهی كشانده بود تا بی سیم چی فرمانده تیپ باشم . دوباره نگاهی به عقربه های ساعت انداختم ، حركتشان انگار كند و نا محسوس شده بود فكر می كنم بقیه بچه هایی هم كه در آن سنگر بودند حالتی بهتر از من نداشتند ، تنها فرمانده تیپ بود كه با آرامش و متانت خاصی ، در زیر نور ملایم نور افكن نشسته بود و با دقت ، خطوط رنگی و پیچا پیچ نقشه و كالك بزرگی را كه رویارویش گسترده بود نگاه می كرد و ما نیز باید تا لحظه آغاز درگیری در مرحله سكوت رادیویی می ماندیم تا دشمن احیاناً با شنود مكالمات ما ، پی به مسأله ای نبرد . فرصتی بود كه برای پیروزی بچه ها دعا كنیم و به آینده بیاندیشیم .

با خود می اندیشیدیم : خدایا ! تا ساعتی دیگر آرامش این منطقه كه گاه گاه با طنین انفجاری دور دست مثل سطح بركه ای كه سنگی بر آن سقوط كند موج بر می دارد ، با شروع عملیات و حجم آتش گسترده ای كه خواهد بارید كاملاً آشفته و طوفانی خواهد شد ...و چه گل هایی در مسیر این تند باد پر پر می شوند و چه سرو هایی كه در خون خواهند شكست . سیمای مصمم و مظلوم بچه های رزمنده كه به سوی خطوط دشمن پیش می رفتند از نظرم گذشت .

 نمی دانم چطور شد به یاد محمود افتادم ، همان بسیجی 16 ساله ای كه مثل اكثر بچه های دیگر گردان امام رضا (ع) ، اهل گرگان بود . تصویر نگاه مهربان و لبخند همیشگی اش انگار تمام صفحه ذهنم را پر كرده بود و همه خاطرم مشغول او بود . او در این عملیات بی سیم چی یكی از گروهان ها بود ، چقدر دوست داشتم سكوت بی سیم ها به پایان می رسید و صدای او را دو باره می شنیدم .

همین دیشب بود كه با بقیه بچه های مخابرات گرد هم نشسته بودیم و صحبت مان گل انداخته بود ، یكی از بچه ها پرسید : فكر می كنید كدام یك شهید می شویم ؟! بعد از كمی بحث قرار گذاشتیم قرعه كشی كنیم ، دو بار قرعه كشیدیم كه هر دو بار به نام محمود افتاد .

- تا سه نشه بازی نشه ... . این را یكی از بچه هایی كه خیلی با محمود صمیمی بود و دلش نمی خواست قرعه به نام محمود بیافتد بر زبان آورد . لذا برای بار سوم قرعه كشی كردیم اما با كمال تعجب سومین قرعه هم به نام او افتاد . بعد از این قرعه كشی عجیب ، سكوتی محزون بر جمع دوستان ما سایه افكند و همه بچه ها را در خویش فرو برد ، همه سر در گریبان برده بودند و انگار می خواستند از لابلای انبوه خاطرات و اندیشه هایشان نقبی به آینده بزنند ولی در این میان ، محمود آرام تر سر به زیر افكنده بود و چهره اش در عرق شرم ملایمی گل می انداخت ... .

- علی ... علی ...علی ...حسین .

علی ...علی ...حسین .

صدای بی سیم كه اكنون اعلام كد می كرد رشته ی خاطراتم را برید با اشتیاق گوشی را قاپیدم .

- علی هستم به گوشم... .

حالا دیگر درگیری شروع شده بود و بی سیم ها یك لحظه از نفس نمی افتادند. بچه های بی سیم چی با شور و حال خاصی پیام ها را تكرار می كردند . درون سنگر ما نیز شور و حال دیگری بر پا بود . نخستین تماس ها حاكی از آن بود كه بچه ها در اكثر مواضع توانسته اند با موفقیت ، خطوط دشمن را بشكنند و تلفات زیادی بر آنان وارد سازند . دشمن كه تا دقایقی پیش آرام می نمود مثل مار زخم خورده به خود می پیچد و آتش باری می كرد . گلوله های توپ و خمپاره كه در بیرون سنگر با فاصله ای اندك منفجر می شدند خبر از شدت در گیری می دادند كه هر لحظه بر شدت آن افزوده می گشت ... .

ساعتی از عملیات نگذشته بود كه برادر جمال قدرتی ، فرمانده گردان امام رضا (ع ) تماس گرفت و كسب تكلیف كرد . از جملاتی كه پر شور و بلند بلند ادا می كرد نشان می داد روحیه ی بالایی دارد .

- شما آخر توانسته اید با همسایه های خود دست بدهید یا نه ؟

منظور فرمانده تیپ آن بود كه آیا گردان او توانسته است به گردان های هم جوارش ملحق شود یا نه ؟ و آیا راههای نفوذ و رخنه دشمن را بسته اند یا نه ؟

از پاسخی كه برادر قدرتی داد فهمیدیم كه الحاق صورت نگرفته است و نیرو هایشان در شرایط دشواری به سر می برند و قدرت عملیات را از دست داده اند و هر لحظه ممكن است دشمن آنها را دور بزند و قتل عام شوند . در این شرایط تنها تدبیری كه به ذهن فرماندهی می رسید آن بود كه گردان امام رضا (ع) تا مسافتی سریعاً عقب نشینی كنند . لحظه ها همچنان پر التهاب می گذشتند و مكالمه این دو فرمانده به وسیله كد های رمز بی سیم ادامه داشت . ناگهان در اوج لحظه های بحران صدای پر شور برادر قدرتی قطع شد و دیگر هرگز صدای او را نشنیدیم ... .

با شهادت برادر جمال قدرتی ، كار بسی دشوارتر می نمود ، لذا فرمانده تیپ در تماس های بعدی تمام كوشش خود را به كارمی برد تا بچه ها با سرعت و سلامتی از آن نقطه مقداری عقب نشینی كنند و تأ كید می كرد حتماً مجروحین و شهدا را همراه خود عقب بیاورند ... .

ادامه دارد...